جدول جو
جدول جو

معنی در کندا - جستجوی لغت در جدول جو

در کندا
چهارچوب زیرین در، سکوی جلوی در
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دل کندن
تصویر دل کندن
کنایه از از کسی یا چیزی دست برداشتن، قطع علاقه کردن، صرف نظر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از در کردن
تصویر در کردن
بیرون کردن، خارج کردن، شلیک کردن، داخل کردن، مخلوط کردن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ کَ دَ / دِ)
دهی است از دهستان بیشه بخش مرکزی شهرستان بابل. واقع در 6هزارگزی جنوب خاوری بابل و دو هزار وپانصدگزی خاور راه شوسۀ بابل به گنج افروز با 130 تن سکنه. آب آن از فاضلاب چشمه جنید و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
کندن. کاویدن. (ناظم الاطباء). رجوع به کندن شود
لغت نامه دهخدا
که دم او را کنده باشند. کنده دم، ضرب دیده. شکست خورده. صدمه یافته. موهون. خوار. که شکست یافته و سخت درصدد جبران و انتقام است. (از یادداشت مؤلف) : اینجا قومی اند نابکار و بیمایه و دم کنده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 49). و سخت آسان است بر من که با فوجی قوی از هندوان... راه سیستان گیرم... که آنجا قومی اند بیمایه و دم کنده و دولت برگشته تا ایمن باشم. (تاریخ بیهقی).
- دم کنده شدن، شکست خوردن و خوار و بدنام شدن: و غرض دیگر آنکه تا ما عاجز و بدنام شویم و به عجز بازگردیم و دم کنده شویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216).
- مار دم کنده، ماری که دم او را کنده باشند و سخت خشمگین و خطرناک باشد. مار زخمی.
- ، کنایه از کسی که از کسی صدمه ای دیده و سخت برای انتقام می کوشد: علی تکین دشمن است به حقیقت، و مار دم کنده که برادرش را طغاخان از بلاساغون به حشمت امیر ماضی برانداخته است و هرگز دوست دشمن نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). و علی تکین، مار دم کنده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 284). در مستی لب مار دم کنده را مکیدن خطر است. (کلیله و دمنه).
- مثل مار دم کنده، کینه ور. سخت کینه توز. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَمْ مُ اُ دَ)
با تعبی چیزی یا کسی را ترک گفتن. دل برداشتن. دل برکندن. (یادداشت مرحوم دهخدا). از چیزی صرف نظر کردن. چیزی یا کسی را ترک گفتن. دل بر فراق نهادن:
دل بگردان زود و گرد او مگرد
سر بکش زین بدنشان و دل بکن.
ناصرخسرو.
پیش از آن کت بکند دست قوی دهر از بیخ
دل ازین جای سپنجیت همی باید کند.
ناصرخسرو.
طفل ازو بستد در آتش درفکند
زن بترسید و دل از ایمان بکند.
مولوی.
به خاک پای عزیزان که از محبت دوست
دل از محبت دنیا و آخرت کندم.
سعدی.
- دل کنده، دل برداشته. کنایه از مسافر و مأیوس باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
درفگندن. درافکندن. افکندن. درانداختن:
تا ابر کند می را با باران ممزوج
تا باد به می درفکند مشک به خروار.
منوچهری.
از تاب جود او چو دل کوه خون گرفت
آوازه درفکند که یاقوت احمرم.
؟ (از سندبادنامه ص 13).
وآنگهی ترکتاز کرد بروم
درفکند آتشی در آن بر و بوم.
نظامی.
در مریدان درفکند از شوق سوز
بود در خلوت چهل پنجاه روز.
مولوی.
طفل از او بستد در آتش درفکند
زن بترسید و دل از ایمان بکند.
مولوی.
یک دهان نالان شده سوی شما
های و هوئی درفکنده در سما.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ کَ)
دهی است از دهستان به به جیک بخش سیه چشمه شهرستان ماکو. واقع در 26 هزار و پانصدگزی جنوب راه شوسۀ سیه چشمه به قره ضیاءالدین. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(پُ تَ)
آکندن. پر کردن. انباشتن. اعتباء. (از منتهی الارب). و رجوع به آکندن شود
لغت نامه دهخدا
(دِهْ کَ دَ)
دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل. واقع در ده هزارگزی شمال باختری ده دوست محمد. سکنۀ آن 361 تن. آب آن از رود خانه هیرمند تأمین می شود. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
کوچه بن بستی که دارای در و دروازه باشد، معبر تنگ و باریک در کوه، دره، قلعه دژ، کوچه پهن و کوتاه، اسیر محبوس. یا در بند بودن در قید، در صدد بقصد. توضیح باین معنی لازم الاضافه است: ملک اقلیمی بگیرد شاه همچنان در بند اقلیمی دگر. (گلستان) یا در بند چیزی بودن بدان علاقه داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در بندان
تصویر در بندان
حصارداری، تحصن قلعه بندان
فرهنگ لغت هوشیار
بیرون کردن خارج کردن، یا در کردن تیر (گلوله) پرتاب کردن تیر (گلوله)، گنجانیدن داخل کردن (از اضداد)، کم کردن حط کردن موضوع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درآکندن
تصویر درآکندن
انباشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل کندن
تصویر دل کندن
دست برداشتن ترک کردن صرف نظر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر کنده
تصویر پر کنده
درمانده و عاجز، متفرق: (از آن قصاید پر کنده دفتری کردم) (ازرقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در کردن
تصویر در کردن
((دَ کَ دَ))
بیرون کردن، گنجانیدن، داخل کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دل کندن
تصویر دل کندن
((~. کَ دَ))
قطع علاقه کردن، ترک کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از در کردن
تصویر در کردن
((~. کَ دَ))
مخلوط کردن، آشفته کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از در کنار
تصویر در کنار
در جمع
فرهنگ واژه فارسی سره
از ارتفاعات بخش یانه سر واقع در هزارجریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
پی گیر مواظب
فرهنگ گویش مازندرانی
بخش بالایی چهارچوب درب
فرهنگ گویش مازندرانی
نام قلعه ای ساسانی در بلده ی نور
فرهنگ گویش مازندرانی
جاور کردن، پارو کردن برف
فرهنگ گویش مازندرانی
کندوی عسل که از تنه ی درختان سازند
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان بیشه ی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
نان خمیری که خوب پخته نشده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
چهارچوب زیرین در
فرهنگ گویش مازندرانی
آستانه ی در درگاه
فرهنگ گویش مازندرانی
مواظبت، مراقبت، زندانی
فرهنگ گویش مازندرانی